دریای دریایی
دریای دریایی

دریای دریایی

برزخ !



یک هفته است دارم تو برزخ بین عشق و عدالت دست و پا می‌زنم.


 خدایا این دل خسته را مرهمی.......



خدایا...

یادمان یک رویا !


... یادم آمد که می‌گفتی به نوازشهایت نیاز دارم ولی حتی یک لحظه فرصتی برای نوازشت نیافتم. حال، بعد از آن همه رنج هجران، سرت بر شانه‌ام آرام گرفت و این آرامش به سرتاپای وجودم چون خون جاری شد...

... سرت از روی شانه‌ام بر سینه‌ام لغزید، دستانت در دستم بود و زیبایی انگشتانت را نه با چشم که با دستانم می‌چشیدم. لحظه‌ها آرام می‌گذشتند و برای اولین بار شلوغی خیابانها به نظرم دوست داشتنی بود، شاید به این خاطر که ثانیه‌های با تو بودن را تفسیر بلندتری می‌کرد...

... دستانم آرزوی فروخورده‌ات را برآوردند و نواختن دستها، گونه‌ها، موها و چشمهایت آغازیدن گرفت. کاش در چنین لحظه‌ای بمیرم چون تحمل جدایی بعد از این وصلت عارفانه را ندارم...

... یک آن چشم باز کردی، در جستجوی  آرامش بیشتر، بدون کلمه‌ای حرف، سرت را روی پاهای خسته‌ام گذاشتی در حالی که هنوز دستانم به نوازش انگشتانت بودند. دست دیگرم روی بدنت لغزید و در یک نفطه آرام گرفت. نور چراغهای روشن شهر از پشت شیشه‌ی دود گرفته، چشمانت را آزار می‌داد. دستم را از انگشتانت رها کردم و سایه‌بانی ساختم تا این نورهای ساخت انسان چشمان آهوانه‌ات را نیازارد...

خدایا! چقدر مژگانت روی بستر چشمهایت دیدنی است. می‌خواستم دانه دانه‌ی مژگانت را بشمارم و به تعدادشان برایت ترانه بسازم. می‌خواستم تک تک سلولهای پوست صورت زیبایت را در هاله‌ای از عرفان ببوسم...

... وقتی خوابت می‌برد، نفسهایت منظم می‌شد و حرکت اکسیژن را در مجاری کالبدت حس می‌کردم. وقتی بیدار بودی گرمای تنت را بیشتر حس‌می‌کردم...
 
... دستت را روی دستم گذاشتی و پنجه زیبایت انگشتانم را گرفت و این انگشتان تو در تو تداعی گر شاخه‌های در هم فرو رفته‌ی درختان بهشت بود...

... و چه وداع زیبایی...

... هزاران سپاس خدای آفریننده‌ی زیباییها را...


                 ۲۷/۱۱/۸۲

                    تا بعد...

بوسه !


از هنگام تماس لبهایت

گونه‌ام شعله می‌کشد

حتی

اشکهای سردم 

چاره‌اش نمی‌کنند

نمی‌دانم

این بهشت موعود

 سرنوشت است یا تقدیر

ولی  می دانم

هدیه خداست



    ۲۱/۱۱/۸۲
        کرج

     تا بعذ....