..... تو خونه دراز کشیده بودم و با بیحوصلگی جزوه ژنتیک رو نگاه میکردم که زنگ خونه صدا کرد. رفتم دم در. مرتضی بود خیلی دستپاچه و هول.
- سلام محمد.
- سلام آقا اینورا شمس یاده مولوی کرده ... عجبه! (لقبی بود که بچه های دانشکده رو ما گذاشته بودن)
- تو هم وقت گیر آوردی سربسر ما بذاری. آبروم داره میره یه فکری بکن.
- چی شده.
- بابا اطلاعیه جشن میلاد علی رو دیدی.
- آره خوب. مگه ایرادی داره؟
- ما اعلام کردیم
شب شعر میلاد ولی یه دونه شاعرم نمیاد. بدبخت شدیم. آبرومون رفت. اومدم ببینم تو چارهای به نظرت نمیرسه.
- چیکار کنم؟ برات شاعر بزام. از کجا بیارم؟
- تو که خودت شعر میگی. چن نفرم پیدا کن یه کاریش بکن.
- آخه مگه خم رنگرزیه. شعر وقت میخواد حال میخواد حس میخواد...
- اینقدر خودتو لوس نکن اگه تو هم کاری نکنی به خود علی قسم باید بذارم برم.
- حالا بیا تو ببینم چیکار میشه کرد.
- نه نمی تونم بشینم. اضطراب دارم. باید برم. آخرین امیدم تویی..
- امیدت به خدا باشه ولی زیادی موضوع رو گنده کردی. فوقش کنسل میکنیم.
- حرفشم نزن رییس دانشگاه (تهران) هم گفته میام نمیشه.
- ممممم......باشه برو خبرت میکنم.
- قول دادیا!
- نه هیچ قولی نمیدم. اینی که تو میخوای در حد معجزه اس..
......................................
..... رفت. اولین بار بود که اینقدر ازم خواهش میکرد. چون همیشه از نگاهش میخوندم که چی میخواد و انجام می دادم. خودش میگفت تو باعث شدی من تنبل بشم. ولی نمی دونست که کار کردن برای یه لبخند اون برای من یعنی
زندگی.
.... پا شدم یه زنگ زدم به یکی از دانشجوهای سال اولی که می دونستم شعر سفید میگه. قول داد که یه شعر نصفه کاره داره تکمیل میکنه و میاره. بعد زنگ زدم به چند تا از بچه های شاعر ساکن کرج. همه یا نبودن یا جای دیگه قرار داشتن. فقط یکیشون که صفر کیلومتر بود و دنبال فرصت میگشت تا خودشو مطرح کنه قول داد با دست پر بیاد. خوب این دو نفر.
.... دیگه هیچکس پیدا نشد. شب زنگ زدم به مرتضی :
- دو نفر جورشد.
- از هیچی بهتره خودت چی؟
- من؟
- آره تو که تو شبای شعر دانشجویی شرکت میکردی خوب اینجام......
- چی داری میگی؟ من برای تولد حضرت علی چیزی ندارم . بی خیال شو.
- خواهش میکنم. التماس میکنم...............
- این حرفارو میزنی منو غیرتی کنی؟ خیله خوب اینقدر کشش نده باشه...
خدایا چیکار کنم. مرتضی تمام اضطرابشو هنرمندانه تزریق کرد به من. تشویشم شروع شد. یه ذره راه رفتم بعد نشستم. خودکار و کاغذ رو آماده کردم. ولی انگار راه واژهها سد شده بود. مغزم کلید کرده بود.
.............................
ساعت ۴ صبح بود. مراسم ۹ شروع میشد. تازه من مسئولیت دیگه ای هم تو مراسم داشتم.
خدایا کمکم کن. میدونم خیلی گناهکارم ولی به خاطر مرتضی کمکم کن..............
...........................
صدای اذان به گوشم خورد. پا شدم آماده شدم برای نماز..............
رکعت اول تموم شد خبری نشد. تو سجده رکعت دوم یادم اومد که علی تو خانه کعبه متولد شده و هنگام صبح. سجاده خیس خیس شده بود. سجده دوم بود که واژهها لبخند زدند و کنارم نشستند.
...................
.... خود کار و کاغذ رو برداشتم:
از کعبه سحرگاه شیرین خبر آمد
میراث ضعیفان زمین را ثمر آمد
آزادگی آورد یکی مژده به یاران
که آزادزیان شام سیه را سحر آمد
بتهای زمانه همه لرزان متزلزل
گویی که خلیل است به دستش تبر آمد
احمد شده مسرور ز میلاد ولایت
بهر یاریگری شمس نبوت قمر آمد
.................
.................
نمیدونم پونزده بیت شد یا شونزده بیت. وقتی تموم شد. ساعت هفت و نیم بود. دویدم...
......
یادمه وقتی از پشت تریبون میومدم پایین مر تضی که ردیف اول نشسته بود اومد و بغلم کرد .... خنده و اشک و بعد گریهای که برای هیچکدوممون بند نمیومد.
تا بعد.....
سلام
وبلاگ قشنگی داری به منم سر بزن !!!!! هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم بای بای
سلام.این علی چه کارا که نمی کنه....خیلی دوست دارم٬کاملش رو بخونم....
سلام استاد ممنون از پیامتون قربونو بزرگواریتون یاعلی
سلام..حسابی تبریک میگم...همیشه موفق باشی