شبگرد پیر، شب پرسه های تنهایی را میپیماید. چشمهایش نگران است. شکیباست ولی غوغایی در دل دارد.
انتظار جزیی از زندگی اش شده است. در این شبهای برزخی به یاد لحظههای عاشقانهاش، چشمهایش هماهنگ با ابرهای بهاری میبارد.
همهی هستی اش سرشار از یاد اوست و به امید یافتن نشانهای خدا را فریاد می زند و سجدههای همیشگیاش بر آستان خالق پر از التماس وصل است.
او دیری است بین پرستش و عشق تفاوت قایل است. او تعالی پرستش را برای رسیدن به معشوق دوست دارد و این احساس کفرآمیز را با خود به هر سو میکشد.
آرزوی او پیمودن راهی است که به منزل دوست میرساندش و این سلوکی است که از اسلاف خود به ارث برده است. از عطار، مولانا، حافظ ...
تا بعد...