در گرمایی به طراوت خواهش
و لبهایی عطشناک بوسه
نگاهت
در یاخته های از نفس افتاده
می خزید
و اشک هایی که
قلبم را نشانه رفته بودند
لحضه ای که
آغوش های مهجور
و دست های خالی
آرامگاه هم شدند
تا بعد...
گیاهان وحشی جویبار
شاهد بودند
چگونه پرنیانی در دست های دریا
حماسه ای از غربت انسان
می سرود
تا بعد...
شب و باور سبز آیینه ها
و سرخی یک داغ در سینه ها
شب و پرسه ی شوم کفتار پیر
و گرگ می کشد زوزه از کینه ها
تا بعد...