طلوع مهرش آهسته آهسته
آیین شد
و او
پیامبرانه
بر سریر قلبم نشست
و در سلوکی به سوی کهکشان عشق
آرام آرام قلندری بی ستاره شدم
اکنون در بستری از خاک
و دستاری از آسمان
در آغوش آرزوی وصل
شب را به صبح
پیوند می زنم.
تا بعد...
بر لبه ی ماه راه می رفتم
تا برایت ستاره ای بچینم
برای یاری چشمانت به هنگام مستی
و در بی نهایت کهکشانها
زیباترین همراهم
خاطره ی لبهایی است
که داغی شیرین بر پیکرم نواخت
تا هبوط تلخم
در ذهن شیدایم
آشیانه کند.
تا بعد...