وقتی نهالهای رسته از سرما
بر ویرانیام گریستند
اشکهایم در ترکهای خاک تفتیده
گم شدند
وقتی دردی کهنه در پیکرم پیچید
خاک،
- چه بیریا -
بر سراپایم بوسه زد
و آن زمان
ترحمی سرد
بر پاهای خستهام نشست
و گفت:
« برخیز محمد »
آرام گرفتم
و بر پاهایش
اشکی و شعری هدیه کردم

تا بعد...