از افشین یداللهی:
در اوج سرگردانی ام
چقدر نزدیکی
و چقدر دور
غزال وحشی ام
از چه می گریزی؟
از اندیشه ام که تو را فریاد می زند
از دستانم که از تو مهجورند
یا از کلامم که اوارگی انسان مسخ شده را
نشانه رفته است
اما نمی دانی
خسته تر از آنم که یارای دویدنم باشد
و شوریده تر از آنم که دستانم را در جستجوی گیسوانت
رها کنم
و کلامم
دارویی است که زخمهای هزاران سال رنج آدم را
تسکین است
و می دانی
فریاد تیشه ها در دست فرهاد ها
پژواک نغمه ی روحبخش شیرین
در قلب صخره هاست
تا بعد...
هر سال
تولد ماه خدا را
با یاد ابروان عارفانه ات آغاز می کنم
و جانمازم در بزم عاشقانه ی پروانه و گل
لبریز از خاصرات با تو بودن است
و دعایم
پروازت با بالهایی به طراوت نسیم
تا بعد...