از نگاه آینه ها
می گریزم
بر گیسوان باد شانه می زنم
و فال می گیرم
شاید دستی به نرمی نسیم نوازشم کند
و لبهایی به سرخی شقایق
داغی دوباره
بر پیکرم نهد
تا در گله ی آدمها
پیدا شوم
تا بعد...
هر چه زمان می گذرد
شبهای من بیشتر از گذشته
به رنگ چشمانت نزدیک می شوند
و هر شب
طراوت خیالم را
از گیسوی بر شانه ریخته ات
احساس می کنم
و در صبح گناه آلود دستانم
نگاهت آیینه ی ندامتم بود
در آرامش آغوش
زیر باران اشکها
پاک شدم
و دریا
چون رود جاری می شوم
گاه آرام
گاه خروشان
به آن امید که نسیم پاییز به کرانه ام پای نهد
تا از مهربانیم
لبریزش کنم