وقتی چشمان شرقی ات
بر طلوع خورشید باز می شوند
لحظه هایی را به یاد آر
که در دستهایمان
خاطره
چون غنچه ی نسترن باغچه
می شکفت
و بر لبهایمان
صداقتی عاشقانه
تا بعد...
آینه به سوی نهایت خواستن می خواندم
و معشوق از عرصه ی قلبم می گریزد
اما سرنوشت من
در همهمه ی ماندن و رفتن
فطرت زیبای اوست
که پیامبر نفسهای من است.
تا بعد...