...
تو زندگی آدم لحظههایی پیش میاد که اوج نیاز و وصل عارفانه است ولی متاسفانه تو اون لحظه قدرشو نمیدونه. لحظهای رو که سالها در انتظارش بوده و به امیدش زندگی کرده و اشکها ریخته، براش محقق میشه ولی به دلیل نامعلومی یه جور کرختی درش ایجاد میشه که روش نمیتونه تمرکز بگیره ...
... اون روز وقتی تو کوچه پس کوچههای دربند مزار فروغ رو پیدا کردیم و با دادن پول اجازه پیدا کردیم که بریم تو و موقعی که دوتایی تو نمازخونهی اونجا نماز خوندیم و بعد نماز به من نگاه کردی و من معنیشو نفهمیدم...
... اومدیم بیرون و تو راه خونه گفتی که بعد از نماز دلم میخواست بیام و نوازشت کنم ولی وجدانم اجازه نداد و من تازه فهمیدم معنی اون نگاهت چی بود ...
... وجودم پر از حسرت شد و اون شب رو تا صبح اشک ریختم که چرا معنی اون نگاه قشنگو نفهمیدم. حالا کو تا دوباره ...
تا بعد...
سلام عزیز جونم::اوللللللللللللللللللللللللللللللللللل::متن زیبایی بود::دوباره به روز شدم::منتظرتم
من به خودم گفتم شاید روحم { خیلی } خسته بوده...
سلام...امید وارم دوباره پیش بیاد.....در پناه حق...غریب...
جالبه استاد!!!!
خیلی هم جالبه!!!!
چون من هم به اون نگاه رسیدم و حتی معنی نگاه رو هم درک کردم اما امروز تنهام چون اون ...
دوباره برگشتم اما با یه عالمه تغییر!!!!!!!!!!
دوباره سلام باز هم به روز شدم::منتظرتم عزیز جونی
وقتی من تجربه ای (شاید) مشابه این تجربه رو داشتم...بعد از مدتی که اروم تر شده بودم به خودم گفتم شاید روحم {خیلی} خسته بوده و اینطوری تونستم کمی از گناه خودم رو ببخشم.( هرچند نمی تونستم و حالا هم نمی تونم حتی برای خودم توضیح بدم که من چطور تونستم موقعیتی رو که ظاهرا اهمیتش رو هم می دونستم از دست بدم)