در تنگنای بودن
نفسها چه بیچارهاند
شبها چه بلند
و روزها
سرگشتگی را تکرار میکنند
نمیدانم
از کدام خرابه میآیم
که کاهگلهای رسوایی تمامی تنم را آلوده است
در این زندان شهر
که دیوارهایش از جنس هواست
حیرانی موهبتی است
و محبت
واژهای است که با آن افسانه میسازند
تا بعد...