وقتی نهالهای رسته از سرما
بر ویرانیام گریستند
اشکهایم در ترکهای خاک تفتیده
گم شدند
وقتی دردی کهنه در پیکرم پیچید
خاک،
- چه بیریا -
بر سراپایم بوسه زد
و آن زمان
ترحمی سرد
بر پاهای خستهام نشست
و گفت:
« برخیز محمد »
آرام گرفتم
و بر پاهایش
اشکی و شعری هدیه کردم

تا بعد...
سلام دوست عزیز...خسته نباشین....امیدوارم یه سری هم به ما بزنین....مطالب جدید و جالبی رو در مورد کسب ذرامد واسه بچه های وبلاگ نویس نوشتم........ با بهترین آرزوها.
سلام.
محشر بود. هر چند نمی دونم خاک می تونه مهربون باشه یا نه ...
قربانت
سلام /ازآشنائی باشمابسیارخوشحالم /بسیارشعرهای زیبائی بودخصوصا مسیحی دیگر/موفق باشید
سلام ..خیلی زیبا بود ...و خیلی زیبا احساستون رو بیان کردین ...
برخیز محمد...زیبا بود...خیلی خیلی زیبا...
سلام... حرفهای دلمان را با شعرهای زیبا شما دوست عزیز زمزمه می کنیم.
میگن خاکی باش ؟
باسه همینه که مثل خاک دلت بزرگ می شه ؟
واسه خاکی بودن هیچ وقت دیر نیست!!!درسته؟
سلام...همین دو روز پیش تو درس ادبیات خونده بودما
خاک از کجا دانست که روزی غمزه ی غمازه شود..........
اگه اشتباه ننوشته باشم.....
موفق باشی.
غمه تون رو نبینم!!!
خوبید؟؟؟
ولی خوش به حالتون که از راه رسید و بلندتون کرد ما که ...
ا ی ی ی ی و و و ل ل ل ل
خیلی قشنگ بوود موفق باشی