انگشتانم
چون شاخه های بید
برگونه هایم می رقصند
و غروب لبخند نارنجی اش را
برای تسلای چشمانم
می فرستد
و من
با گنجشکهای جا مانده از کوچ
که در پای نارون های بی برگ
سرود بودن یا نبودن را می خوانند
در انتظار بهار
در انتظار چشیدن دوباره ی طعم گیلاس
می مانم
می مانم
تا جان برهنه ام
در تداوم بوسه های نسیم
تولدی دوباره یابند