امروز نمیخواستم چیزی بنویسم ولی از جلسه قرآن که آمدم هوس نوشتن کردم. حالا تو وب مینویسم که اونم بخونه.
خدایا شمع مرا حفظ کن. تا به یه عده و خودم ثابت کنم که عشق اون چیزی نیست که گربه ها روی دیوار خونهها و مگسها روی پرده اتاق و ... انجام میدن. عشقی رو میخوام که پروانهها با اون بالهشونو با شعله شمع می سوزونن و از سوزش بالهشون لذت می برن و خوشحالن که با تاسی به معشوق تونستن به اطراف خودشون نور هدیه کنن.
آتش آن نیست که از شعله ان خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
************
جلسه قرآن ما هم حکایت عجیبیه. اونجا از آدمی که بدون اجازه یک آخوند آب هم نمیخوره پیدا میشه تا منی که اصلا وجود روحانیتو آفت دین و دیانت میدونم. با اینحال خیلی با صفاست چون هیچکس بخاطر تظاهر و فخر فروشی و پست و مقام و اضافه حقوق نمیاد. استاد قرآنمونم یکی از بچه مسلمونای باحاله که فقط من میدونم تحریراشو از مرضیه و دلکش تقلید میکنه و برای همین قرائتش زیبا و دلنشینه. و این یه رازیه بین من و اون.
*************
دلم نمیاد نوشتنو قطع کنم ولی اینقدر کار آنالیز و تفسیر آماری دارم که باید تا صبح بشینم . کامپیوترو باید از اول ستاپ کنم الانم که تو کافی نت نشستم به شوق اون عزیزیه که حرفام براش خنده
داره . سرعت تایپمم افتضاست و اینم مزید بر علت برای خداحافظیه.
یکی از بدبختیهایی که از بچگی گریبونمو گرفته اینه که به محض اینکه میخوام طنز بنویسم روحم اونقدر حساس و شکننده میشه که اگر جلوی اشکامو نگیرم آبروم میره.
کیبرد داره خیس میشه و تا مجبور نشدم که خسارت بدم خداحافظی میکنم.