سهراب (ادامه)



تو همین گیر و دار بود که سر و کله پلیس پیدا شد. سهراب هیچی نمی‌گفت. فقط وقتی افسره پرسید کی دعوا کرده سهراب گفت:


-         من جناب سروان.


-          شاکی کیه؟


 طرف دعوا که حال حرف زدن نداشت، بااشاره فهموند که شکایتی نداره. افسره مردم رومتفرق کرد و ازش پرسید که اگه می‌خواد بره درمانگاه آمبولانس خبر کنه. ولی اون که کم‌کم داشت حالش جا میومد گفت که نمی‌خواد.


من طرف سهراب رفتم و بهش نگاه کردم. گفتم:


-         سهراب!


-          شما؟


-          منو نمی‌شناسی؟


-          قیافه‌تون خیلی آشناس.


-          ای بی معرفت دیگه مارو به جا نمی‌آری.


دقیقتر بهم نگاه کرد بعد یه دفه انگار که برق گرفته باشدش داد زد:


-         محمد تویی؟


-         کدوم محمد اگه گفتی!


-          بابائی دیگه. مگه خودت نیستی؟ چقدر عوض شدی!


-          ولی تو همون سهرابی.


-          چه خبر؟


-   فعلاکه تو منبع خبری! این چه معرکه‌ای بود که گرفته بودی؟ تو و دعوا! باورم نمیشه.


-          ولش کن.


-          نه تو رو خدا. می‌خوام بدونم. جون محمد!


-          باشه.


یه ذره فکر کرد و شروع کرد:


-  داشتم تو پیاده‌رو می‌رفتم. جلوی من یه خانوم و آقا دست به دست داشتن می‌رفتن. این پسره که دیدین، از پشت یه حرکت خیلی زشت نسبت به اون خانم کرد. من گفتم الآن دعوا می‌شه. ولی نه اون خانم از خودش واکنشی نشون می‌داد نه مردی که همراش بود! من با تعجب نگاه می‌کردم که حرکت زشت یه باره دیگه از طرف پسره تکرار شد و بازم سکوت و بی‌حرکتی اونا! جلوتر رفتم دیدم که مرده نابیناس و چون با خانمش یا نامزدش بیرون اومده دیگه عصای سفید برنداشته و دوزاریم افتاد که خانمه برای اینکه شوهرش یا نامزدش ناراحت نشه و یا آسیبی نبینه ترجیح داده سکوت کنه و پسره هم از سکوت خانمه فکر کرده که طرف اهلشه. دنیا داشت رو سرم خراب می‌شد. اینهمه جوونمردی از یه زن و اینهمه نامردی از یه مرد؟ همین موقع پسره برگشت که دوباره من دیگه نفهمیدم چیکار دارم می‌کنم. یه وقت دیدم مردم دارن اونو از دستم درمیارن. فکر کنم اگه دیر میرسیدن می‌کشتمش.


دوستم که با حیرت داشت گوش می‌داد گفت: شما چطوری که من بهش گفتم که سهراب تکواندو کاره.


-         محمد جون من باید برم خیلی کار دارم.


-          بابا یه آدرسی، تلفنی، چیزی.


آدرس خونشونو روی یه کاغذ نوشت و بهم داد و خداحافظی کردیم.


                                             ********


چند سال گذشت و من باز خبری ازش نداشتم. حالا ساکن کرج بودم، سرگرم درس و زندگی و . یه روز جمعه تابستون خیلی حوصلم سررفته بود. داشتم جزوه و کتابامو جابجا می‌کردم که چشمم به آدرس سهراب خورد. تصمیم گرفتم برم ببینمش.


عصر راه افتادم و رفتم تهران و محله‌شونو پیدا کردم. اسم کوچه ای که داده بود نسترن بود. هر چی بالا پایین رفتم اسم کوچه رو ندیدم. یه مرد میونسال داشت رد می‌شد.


-         آقا اینجا کوچه نسترن داریم؟


-          اون کوچه‌رو می‌بینی. اون قبلا اسمش نسترن بود ولی الآن عوض شده.


-          مرسی آقا.


به سمت کوچه رفتم. اسم کوچه رو که خاک رو تابلوش گرفته بود نگاه کردم.


-         یا امام حسین نه! نه!


رو تابلو نوشته بود: کوچه شهید سهراب کیانی





دنیا رو سرم خراب شد. اول تصمیم گرفتم برم پیش خانوادش ولی منصرف شدم و برگشتم.

تو راه برگشت اشکام دیگه دست خودم نبود. این زمزمه رو زبونم بود:


یاران چه غریبانه       رفتند ار این خانه          هم سوخته شمع ما        هم سوخته پروانه


-         سهراب، واقعا لیاقت همچین مرگی رو داشتی. تو که آخر مردای تهرون بودی.


روانش شاد


 


                                                                                        پایان


تا بعد  

سهراب


بر خلاف بقیه بچه‌های کلاس سهراب پسر ساکتی بود. تا ازش چیزی نمی‌پرسیدی حرف نمی‌زد اونم بطور مختصر پاسخ می‌داد شاید واسه همین بود که بچه‌های کلاس فکر می‌کردن اون خودشو می‌گیره. از بعضیهام شنیده بودم که می‌گفتن اون عقده‌ایه و ازین جور حرفا.

برای من سهراب پسر جالبی بود و بدون اینکه بهش گفته باشم خیلی دوسش داشتم و شخصیتش برام جذاب و در عین حال مرموز و نشناختنی به نظر میومد.

سهراب بچه خوشگلی از نظرچهره نبود ولی موهای مشکی و مجعدش و ابروهای به هم پیوستش که روی دوتا چشم با نفوذ قرار داشتن و بینی فندقی و دهن نسبتا بزرگش به اون چهره منحصر به فردی بخشیده بود که نمی‌شد بهش گفت زشت. از نظر بدنی نه چاق بود و نه لاغر نه بلند بود نه کوتاه و به معنای واقعی متوسط بود. فوقالعاده ساده می‌پوشید علیرغم متمکن بودن خانوادش اون زیاد اهل تنوع تو پوشش و خوردن هله هوله نبود. تنها چیزی که می‌دیدیم می‌خوره آب میوه بود.

یه روز سر کلاس بودیم که از تو دفتر اومدن و سهرابو خواستن. همه از تعجب دهنشون وا مونده بود. سهراب بچه سر به زیر و ساکت کلاس چیکار کرده که خواستنش. سهراب از معلم اجازه گرفت و رفت. من حواسم دیگه به درس نبود همش حواسم پیش سهراب بود و یه کنجکاوی همراه با نگرانی ذهنمو مشغول کرده بود.

یه چیزی رو بهانه کردم و اجازه گرفتم و از کلاس بیرون رفتم. رفتم به سمت دفتر . درش بسته بود  ولی صدای حرف زدنا میومد. مدیر داشت سهرابو نصیحت می‌کرد که : پسرم چرا داری آیندتو خراب می‌کنی. بعد از مدتها این جا به ورزشکار در سطح ملی پیدا شده اونوقت تو نمی‌خوای بری تیم ملی. برای کشورت برای خودت خانوادت و ما افتخار کسب کنی؟

از تعجب دهنم واز مونده بود. سهراب و تیم ملی! ورزش! اونم در اون سطح. یادم میاد هر وقت تو حیاط مدرسه فوتبال بازی می‌کردیم اون فقط وای میساد  و تماشا می‌کرد و توپای اوتو  به دست بچه‌ها می‌داد و بچه‌ها به مسخره می‌گفتن سهراب تو پست توپ جمع کن خوب بازی می‌کنه.

بالاخره رو شد که آقا قهرمان تکوان‌دویه ولی تو هیچ مسابقه رسمی حاضر نمی‌شه فقط یه روز بر حسب تصادف یکی از ملی‌پوشا میاد باشگاهشون سر بزنه و مربی سهراب بدون اینکه به سهراب بگه اون کیه از سهراب می‌خواد که یه مسابقه تمرینی با اون بده ولی با قواعد بازیهای رسمی. خلاصه سهراب تو راند اول طرفو ناک اوت می‌کنه و این خبر تو فدراسیون می‌پیچه و دست سهراب رو می‌شه که چقدر تو این ورزش مهارت داره......

بالاخره هیچکس نتونست سهرابو راضی کنه که بره تیم ملی. 

                                              ********** 
سالها گذشت . مثل همه یارای مدرسه‌ای هر کدوم رفتیم دنبال زندگیه خودمون. و چون زمان جنگ بود هر کدوم از بچه‌ها هم کم و بیش یه جوری متاثر از جنگ بودن. گاهی دورادور خبر می‌رسید که فلانی یادته مجروح شد یا شهید شد یا ... بعضیها هم خبرشون میومد که قاچاقی از مرز رفتن اونور و پناهنده شدنو این حرفا....

ولی از سهراب کسی خبری نداشت. تااینکه یه روز که از جبهه اومده بودم مرخصی با یکی از بچه‌ها تو خیابون ولی عصر قدم می‌زدیم که دیدیم به جا مردم جمع شدن انگار دعوا شده بود . رفتیم ببینیم چه خبره .  یه پسر تنومند که یه کاپشن چرمی تنش بود سر و کلش خونی بود و بی حال روی زمین افتاده بود ولی نفهمیدیم با کی دعوا کرده. رفیقم گفت اون دیگه کی‌ بوده که اینو با این هیکل لت و پا کرده؟ 

چند نفر دور یه نفر جمع شده بودن ظاهرا ضارب بود. من و رفیقم رفتیم جلو.

- اه این که سهرابه!
- سهراب کیه؟
-همکلاسی چند سالمه.
-نه بابا. این با این جثه‌اش چه جوری اونو زده؟

ادامه دارد....

هرس!



پارسال کتابی خریدم به نام
شعر زنان جهان که مجموعه با ارزشی از اشعار مشهورترین شاعره‌های جهانه. خیلی با شعراش حال می کنم. می‌دونین که تو افغابستان وضع زنها چه جوری بوده، واسه همین شعرایی که از زمانهای قدیم از شاعره‌های افغانی به جا مونده شاعرش معلوم نیست. سه قطعه از این شعرارو تقدیم می‌کنم به همه دخترا و خانمای آزاداندیش سرزمینمون:

 

 

                               قدیسین در خاک تیره نظر می‌کنند

 

وخاک تیره به طلای ناب مبدل می‌شود

 

معشوق من حکایت دیگر است

 

او مرا طلا می‌خواند

 

اما نگاهش

 

به خاکستر گرمم می‌نشاند

 

*******

عشق من، می‌بوید و می‌چشد

 

                                  عطر و طمع گلهای دیگر را

 

غافل است او از این شکوفه زرد نو دمیده

 

در کنار خود

 

*******

گیسوانم را کوتاه مکن مادر!

 

                                بگذار آنها را بر شانه بیفشانم

 

درخت هرس شده

 

جای پرندگان نغمه خوان نیست

 

********

                                                                                 تا بعد..