تو همین گیر و دار بود که سر و کله پلیس پیدا شد. سهراب هیچی نمیگفت. فقط وقتی افسره پرسید کی دعوا کرده سهراب گفت:
- من جناب سروان.
- شاکی کیه؟
طرف دعوا که حال حرف زدن نداشت، بااشاره فهموند که شکایتی نداره. افسره مردم رومتفرق کرد و ازش پرسید که اگه میخواد بره درمانگاه آمبولانس خبر کنه. ولی اون که کمکم داشت حالش جا میومد گفت که نمیخواد.
من طرف سهراب رفتم و بهش نگاه کردم. گفتم:
- سهراب!
- شما؟
- منو نمیشناسی؟
- قیافهتون خیلی آشناس.
- ای بی معرفت دیگه مارو به جا نمیآری.
دقیقتر بهم نگاه کرد بعد یه دفه انگار که برق گرفته باشدش داد زد:
- محمد تویی؟
- کدوم محمد اگه گفتی!
- بابائی دیگه. مگه خودت نیستی؟ چقدر عوض شدی!
- ولی تو همون سهرابی.
- چه خبر؟
- فعلاکه تو منبع خبری! این چه معرکهای بود که گرفته بودی؟ تو و دعوا! باورم نمیشه.
- ولش کن.
- نه تو رو خدا. میخوام بدونم. جون محمد!
- باشه.
یه ذره فکر کرد و شروع کرد:
- داشتم تو پیادهرو میرفتم. جلوی من یه خانوم و آقا دست به دست داشتن میرفتن. این پسره که دیدین، از پشت یه حرکت خیلی زشت نسبت به اون خانم کرد. من گفتم الآن دعوا میشه. ولی نه اون خانم از خودش واکنشی نشون میداد نه مردی که همراش بود! من با تعجب نگاه میکردم که حرکت زشت یه باره دیگه از طرف پسره تکرار شد و بازم سکوت و بیحرکتی اونا! جلوتر رفتم دیدم که مرده نابیناس و چون با خانمش یا نامزدش بیرون اومده دیگه عصای سفید برنداشته و دوزاریم افتاد که خانمه برای اینکه شوهرش یا نامزدش ناراحت نشه و یا آسیبی نبینه ترجیح داده سکوت کنه و پسره هم از سکوت خانمه فکر کرده که طرف اهلشه. دنیا داشت رو سرم خراب میشد. اینهمه جوونمردی از یه زن و اینهمه نامردی از یه مرد؟ همین موقع پسره برگشت که دوباره… من دیگه نفهمیدم چیکار دارم میکنم. یه وقت دیدم مردم دارن اونو از دستم درمیارن. فکر کنم اگه دیر میرسیدن میکشتمش.
دوستم که با حیرت داشت گوش میداد گفت: شما چطوری… که من بهش گفتم که سهراب تکواندو کاره.
- محمد جون من باید برم خیلی کار دارم.
- بابا یه آدرسی، تلفنی، چیزی.
آدرس خونشونو روی یه کاغذ نوشت و بهم داد و خداحافظی کردیم.
********
چند سال گذشت و من باز خبری ازش نداشتم. حالا ساکن کرج بودم، سرگرم درس و زندگی و …. یه روز جمعه تابستون خیلی حوصلم سررفته بود. داشتم جزوه و کتابامو جابجا میکردم که چشمم به آدرس سهراب خورد. تصمیم گرفتم برم ببینمش.
عصر راه افتادم و رفتم تهران و محلهشونو پیدا کردم. اسم کوچه ای که داده بود نسترن بود. هر چی بالا پایین رفتم اسم کوچه رو ندیدم. یه مرد میونسال داشت رد میشد.
- آقا اینجا کوچه نسترن داریم؟
- اون کوچهرو میبینی. اون قبلا اسمش نسترن بود ولی الآن عوض شده.
- مرسی آقا.
به سمت کوچه رفتم. اسم کوچه رو که خاک رو تابلوش گرفته بود نگاه کردم.
- یا امام حسین نه! نه!
رو تابلو نوشته بود: کوچه شهید سهراب کیانی
یاران چه غریبانه رفتند ار این خانه هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه
- سهراب، واقعا لیاقت همچین مرگی رو داشتی. تو که آخر مردای تهرون بودی.
روانش شاد…
پایان
تا بعد…
پارسال کتابی خریدم به نام شعر زنان جهان که مجموعه با ارزشی از اشعار مشهورترین شاعرههای جهانه. خیلی با شعراش حال می کنم. میدونین که تو افغابستان وضع زنها چه جوری بوده، واسه همین شعرایی که از زمانهای قدیم از شاعرههای افغانی به جا مونده شاعرش معلوم نیست. سه قطعه از این شعرارو تقدیم میکنم به همه دخترا و خانمای آزاداندیش سرزمینمون:
وخاک تیره به طلای ناب مبدل میشود
معشوق من حکایت دیگر است
او مرا طلا میخواند
اما نگاهش
به خاکستر گرمم مینشاند
*******
عشق من، میبوید و میچشد
غافل است او از این شکوفه زرد نو دمیده
در کنار خود
*******
گیسوانم را کوتاه مکن مادر!
درخت هرس شده
جای پرندگان نغمه خوان نیست
********