دریای دریایی
دریای دریایی

دریای دریایی

رقص قلندر!

باز هم قلندر و قلعه.....


...............................

سهروردی نتوانست خودداری کند. رقص کنان وارد میدان شد. در وسط حلقه‌ای از زنان و مردان جوان که با آهنگ دهل مشغول رقص و پایکوبی بودند، در کنار دهل‌زن دستار از سر برگرفت و مشغول رقص شد. کسی این ژنده‌پوش را نمی‌شناخت. چند دقیقه بعد شیخ رکن‌الدین از آنجا می‌گذشت. به احترام او برنامه را قطع کردند. دهل‌زن که از رکن‌الدین خجالت می‌کشید، به کناری رفت و خواننده خاموش شد و حلقه رقص به هم خورد، اما سهروردی به تنهایی می‌خواند و به رقص تند خود ادامه می‌داد:

سالهای ساله او زامه پیه

قطره‌ی زو خاوان شوله ناو جیمه

ده ترسم بمرم نگم به مرادم

یار بی به حاکم نه پرسی دادم

مردم که چند لحظه به احترام شیخ رکن‌الدین آرام گرفته بودند، چشم به این قلندر ژنده‌پوش داشتند که سر از پا نمی‌شناخت و می‌خواند و می‌رقصید.

رکن‌الدین به سعد کاتب که یکی از همراهانش بود، گفت:

- این سهروردی است. مردک دیوانه بود و ما نمی‌دانستیم. برو دستش را بگیر و به کناری ببر. بگو تو که با علمای این شهر نشست و برخاست داری، چنین کارهایی برایت ننگ است.

کمی سکوت کرد و بعد با ناراحتی گفت:

- این دیگر باید از این شهر برود. وگرنه آبروی همه ما را می‌برد. همه چیز در باره او شنیده بودیم، جز اوباشی و الواطی که آن را هم به چشم دیدیم.
............................
...........................
سعد رو به سهروردی کرد و گفت:

- یعنی چه؟ چرا حرمت خود را نگه نمی داری؟ تو حکیمی و در این شهر اهل علم بزرگت می‌دارند. چرا خود را تحقیر می کنی؟

.................
................

- رفیق سر به سرم مگذار. من خود را کوچک نمی کنم، من کوچکم! باید از این آقایان بگویی که چرا خود را بزرگ می‌کنند و این همه امتیاز و تجملات و تشریفات را می‌پذیرند. جایی که پیغمبر خدا به گفته قرآن مانند دیگران یک انسان است، به چه دلیل اینان خود را طاووس علیین کرده اند...........

تا بعد......

مکاشفه قاصدک و دریا!


..............................
..............................
- چی درس میدین؟
- ژنتیک، آمار، روش تحقیق، نرم‌افزارای آماری......
- کلاس دیگه‌ای هم داری
- آره
- چی؟
- عشق
- منو به دانشجویی تو این کلاس می‌پذیرین؟
- شرایط داره.
- میشه بگین؟
- تسلیم محض در برابر معلم.
- تسلیم محض یعنی چی؟
- یعنی هر چی گفتم باید اطاعت کنی.
- نه نمی‌تونم. من باید تشخیص بدم که یه کار درسته بعد بهش عمل کنم.
- پس نمی‌تونی دانشجوی این کلاس باشی.
............................
...........................
- حالا عشقو تعریف کنید.
- عشق همون چیزیه که فرهادو راهی بیستون کرد
   عشق همون چیزیه که قیصو مجنون کرد
   حافظو سرگشته کرد
   سعدیو به دور جهان گردوند
   محمدو دریا کرد 
...................
.................
- پس عشق ماده نیست
- نه که نیست
  عشق یعنی طلوع آفتاب در دل عاشق
  عشق لحظه‌اه که خدا با انسان حرف می‌زنه مثل محمد در حرا و موسی در طور
  عشق لحظه‌ایه که آفتاب از مشرق به دل دریا می‌تابه و رنگ اونو سرخ می‌کنه، اونوفت دریا به رنگ آتیش میشه 

..........................
...........................

- مرسی که منو به کلاس راه دادین.
- چیکار کنم اومدی دیگه..............


تا بعد.......

قلندر!


... اومدم یزد دنبال یه کار ضروری شایدم از ترم دیگه درس وردارم اینجا......... تا ببینم! غرض اینکه یکی از دانشجوهای گلم به اسم غزال یه کتاب معرفی کرد که مدتها در آرزوش بودم.

.... سرگذشت و آرای شهاب‌الدین سهروردی به صورت یک رمان زیبا به قلم یحیی یثربی..... کولاک کرده بابا.....اسم کتاب هست قلندر و قلعه...

کتابو با خودم آوردم هر وقت فرصت شد بخونم ولی دارم تمومش میکنم از دیشب تا حالا کارمو ول کردم چسبیدم به این. چیکار کنم انگار گمشده مو بعد از سالها جدایی پیدا کردم.

....قسمتاییشو می‌آرم:


.... از آنجایی که ایستاده بود آتش آتشدان به خوبی دیده می‌شد. چهره سیندخت را در روشنایی شعله آتشدان دید.....چشمها آتشکده‌ای بودند که آشکارا روشنایی و حرارت آنها افق تا افق گسترده بود. سایه مژگان سیاه و بلندش در پرتو شعله خطوط سیاهی را می مانست که صف مژگان را به محراب ابرو پیوند می داد.

انبوه گیسوان رها شده بر دوشش نشانی از ظلمت انبوه و پرپیچ و خمی بود که روشتایی و رهایی را در حصار داشته باشد!.....به سوی یحیی حرکت کرد. یحیی چون احساس کرد که به سوی او می‌آید کمی کنار کشید و به دیوار راهرو تکیه زد.سراپایش التهاب و بی‌قراری بود. صدای گامهای سیندخت را همزمان با صدای تپش قلب خود می‌شنید...... سیندخت وارد راهرو شد. یحیی مانند تکه چوبی خشک نقش زمین شد....

   تا بعد......