From sunrise to sunset
From sunset to sunrise
I remember your voice
I remember your eyes
Not can believe that
whole love
and
whole freedom
embrace me
When I pray in your presence
I fly toward heaven
and
Christ smile me
NOV 2003
darya
به توصیه بعضی دوستان ترجمشو اضافه میکنم...
لبخند!
از طلوع آفتاب تا غروبش
از غروب آفتاب تا طلوعش
من صدایت را به یاد میاورم
من چشمهایت را به یاد میاورم
باور نمیکنم که
تمامی عشق و
تمامی آزادی
مرا در آغوش گرفتهاند
وقتی در حضورت نماز میخوانم
به سوی بهشت پرواز میکنم
و
مسیح به رویم لبخند میزند
آبان ۸۲
دریا
تا بعد...
دو نفر مانند خطوط موازی راهآهن در مسیر جاده زندگی قرار میگیرند. دو خط موازی که هیچوقت به هم نمیرسند ولی در کنار هم معنی پیدا میکنند. بینهایت قطعه آنها را به هم متصل کردهاند تا آنها همچنان موازی بمانند و قطارهای پر از مسافر را به مقصدشان برسانند. اگر روزی آنها به هم برسند دیگر هیچ قطاری از روی آنها عبور نخواهد کرد.
پس، آرزوی وصال برای آنها یعنی آرزوی پوچی، بیهودگی و قهقرا. که اگر چنین شود. قطعه آهن بیمصرفی بیش نیستند.
۱۱/۹/۸۲
ایستگاه راهآهن
کرج
تا بعد...