دریای دریایی
دریای دریایی

دریای دریایی

راز شب!



شب را دوست دارم

 

برای بزرگی و وقارش

 

شب را دوست دارم

 

برای سکوت پر از فریادش

 

شب را دوست دارم

 

برای آواز جیرجیرکها و نوازش نسیمش

 

شب را دوست دارم

 

برای رازداری‌های عاشقانه‌اش

 

شب را دوست دارم

 

برای صبوریهای پر صلابتش

 

شب را دوست دارم

 

برای آرامش عارفانه‌اش

 

شب خنیاگرانه کلمات را در ذهنم می‌نوازد و آنگاه انگشتان گناه‌آلودم از عشق، از دلتنگی، از هجران، از زیبایی، از آفرینش و از شیرینی آشنایی و تلخی جدایی می‌نویسند.

 

                                                              **********

و تو خودت می‌دانی تنها بهانه شعرها و غمواژه‌هایم هستی ولی باز چنین بی‌تفاوت از کنار شان می‌گذری و می‌روی.

 

 

تا بعد....

ما را بس!



در هر دو جهان خنده تو ما را بس

چشمان فریبنده تو ما را بس

ما صبر کنیم پیشه که رویت بینیم

آن حسن فزاینده تو ما را بس



تابستان ۷۵

کرج

تا بعد...

نشستی با نسل هزاره سوم!



با مادرش و یکی دیگه که انگار خالش بود تو قطار نشسته بود. من نشستم روبروش. مادرو خالش روبروی هم بودن و یه سره تخمه می‌خوردنو حرف می‌زدن. منم یه کتاب دستم گرفتم و مشغول شدم. یه لحظه سرمو بالا کردم دیدم صاف داره تو چشمام نگاه می‌کنه . خوشگل و با نمک بود. موهای مشکی‌شو از دوطرف کش بسته بود. خیلی بهش میومد. از نگاش خوندم که می‌خواد باهام حرف بزنه....

- اسمت چیه؟
- مریم.
- جند سالته؟
- ۵ سالمه.
- مهد کودک میری؟
- آره.
- چی یاد گرفتی؟
- شعر نقاشی رنگارو ...     مامان! آشغالارو از پنجره بیرون نریز...
- یه شعر بخون.
- یه توپ دارم قلقلیه سرخ و سفید و آبیه میزنم زمین میره زیر زمین...
- نه! میزنم زمین هوا میره...
- نه تو بلد نیستی... اصلا نمی‌خونم.
- یه کاغذ میدم نقاشی بکش.
- باشه.
- بیا این کاغذ اینم خودکار. هر چی یاد گرفتی بکش.
...
 یه پروانه یه دوچرخه یه لاک‌پشت... واقعا عالی می‌کشید ولی تکونای قطار دستشو خط می‌زد و عصبانی می‌شد و از دوباره می‌کشید.

- اینارو تو مهد یاد گرفتی ؟
- نه بعضیاشو از دایی احمدم یاد گرفتم... مامان خانم بهت گفتم آشغالارو از پنجره بیرون نریز...اه!
 مادرش یه جور که انگار خجالت کشیده بود به من نگاه کرد و بقیه تخمه‌هارو گذاشت تو کیفش.
...
- دوست داری وقتی بزرگ شدی مهندس مترو بشی و قطار بسازی؟
- آره دوست دارم مهندس بشم و قطارای خوشگل بسازم.
- چه جوری قطار می‌سازی؟
یه نگاهی به مادرش کرد بعد یه نگاهی به نقاشیاش کرد یه کمی فکر کرد و گفت:

- م‌م‌م‌م ... یه جور می‌سازم که اگه بچه‌ها توش دارن نقاشی می‌کشن دستشون خط نخوره بعدشم دستور می دم اونایی رو که تو قطار آشغال می‌ریزن یا آشغالاشونو از پنجره بیرون می ریزن از قطار بیرون کنن.

خندم گرفت. زیر چشمی دیدم خالشم خندش گرفته ولی مادرش انگار زیاد خوشش نیومد.
....
به ورداورد رسیدیم . اونا می‌خواستن پیاده شن . مریم خداحافظی کرد و من پیشونی شو بوسیدم. تا لحظه‌ای که میدیدمش دست تکون میداد...


تا بعد...