دانشجوی شاعر اسم شعرمو گذاشت فراغت حالا شعرو مینویسم خودتون قضاوت کنید و اگه قابل دونستید نظر بدید:
روز و شب
موشهای سفید و سیاهی هستند
که سرنوشتم را میجوند
زیباترین روح پرستشم
دور از من
به سرنوشت خویش میاندیشد
و من
به همان اندازه که از او دورم
از خدا دور میشوم
ریسمان اتصال من به خدا میپوسد
در این لحظههای لاک پشتی
بدون پرستش
چگونه توانم زیست
چگونه توانم مرد
خدایا
دعا نمیکنم
التماس میکنم
عشقی دردی آتشی یا دلتنگی
که در پناهش
زیباترین مرگ را تجربه کنم
اردیبهشت ۸۲
متاسفانه مصراعها موقع دیدن سرجای خودش نیست و این یه مقدار به مطلب لطمه میزنه.