-
وصل !
چهارشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1384 07:06
آنگاه که حضورم مسخ با او بودن بود اشکهای صادقش بی تکلف چون ستارههای روشن هستی بر تاریکی گونههایش چکید وای، چه شگفت انگیز در عنفوان بهار نسیم پاییز در لابلای شاخههایم پیچید ... ... تا بعد...
-
مسافر !
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1384 12:12
آرام آمد مثل یک ابر مثل یک کبوتر خسته و بر بام تنهاییام نشست ناباورانه با ابر رؤیاهایم سفر کردیم ***** آرام رفت مثل یک ابر مثل یک کبوتر با کولهباری از فراوانی عشق و تنها بوی گل محمدی در تار و پودم بر جا ماند. تا بعد...
-
آخر زمان !
سهشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1384 12:40
جغدی ریاکارانه بر بام محبت ترانه میخواند آسمان تیره باران مهر را از گلبرگ گلها دریغ میکند شمعهای شبستان هستیام خاموشند به هر سو میشتابم گرگهای گرسنه برای دریدن برههای خاک دندان تیز کردهاند شاید به آخر زمان رسیدهایم شاید... تا بعد...
-
SMS !
جمعه 9 اردیبهشتماه سال 1384 23:28
چهارشنبه داشتم آمار درس می دادم، آخرای کلاس یه SMS اومد رو گوشیم. نسیم بود که سؤال کرده بود: - به نظر شما رفتن یه راه برای نرسیدن می تونه لذتی داشته باشه ؟ - بله، بستگی داره به اینکه تو این مسیر چی گیرت بیاد. اصلا بعضی از راهها بی نهایت تعریف شدن و هر کس به طور نسبی تو این مسیر حرکت می کنه. مثل کلاسی که هرکس بسته به...
-
خستگی دریا!
جمعه 2 اردیبهشتماه سال 1384 19:06
وقتی دریا آرامش خود را به نسیم بخشید، گویی کولهبار قرنها را بر زمین نهاده است و ناگاه خستگی ناشی از پیمودن کورهراههای تاریخ تمامی هستیاش را فرا گرفت. چشمهایش را بست و رخوتی دلانگیز پیکرش را به آرامش خواند. او رسالتش را به پایان برده بود و قلب کوچک و مهربان نسیم به آرامش رسیده بود. حال فقط باید منتظر میماند......
-
میآیم !
شنبه 27 فروردینماه سال 1384 02:48
میآیم تا شاید دستهای مهربانت شیرازهی از هم گسیختهی وجودم را ترمیم کند. میآیم تا شاید شانههای کوچک ولی استوارت تسکین دردهای کهنهام باشد. میآیم تا شاید بر وبرانههای کلبهی غم قلعهای از عشق بنا کنم. میآیم تا شاید پرواز را با بالهای زیبای تو بیازمایم. میآیم تا شاید زندگی را در سایهی سکوت کهکشانیات فریاد کنم....
-
بغض !
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1384 03:21
آن شب بغض آسمان شکست و محبت با چشمان خیره شاهد وجدانی خفته بود. و لحظه ای گویا سپاه عشق در برابر تمامی نیرنگ صف بسته است. ******** آن شب بغض دریا هم شکست و ناودانها شرشر اشک را نوشیدند قلب دریا با همه ی ماهیهای کوچکش در تلاطم بود ماهیها از هم میپرسیدند: رستاخیز است؟ تا بعد...
-
مژگان نسیم !
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1384 07:05
هیچ میدانی نسیم؟ سایهسار مژگانت از فرسنگها، پناهگاه آرامی برای گلواژههای شبنمآلود دریاست... تا بعد...
-
نوروز !
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1384 02:16
نوروز بر همهی آزادگان ایرانی مبارک تا بعد...
-
نسیم و دریا !
شنبه 22 اسفندماه سال 1383 11:20
دریا : سلام بر نسیم، آنگاه که بر دریا میوزد و امواج کوچک دریا بر ساحل بوسه میزنند. نسیم : و سلام بر دریا، آنگاه که به زیر نور شفابخش می درخشد و آنگاه که تنها، صبور و آرام است و آنگاه که طوفانی است. شاید، قطره قطرهی دریاییات در آغوش نسیم بر کرانهی شادمانی درون بوسه زند. تا بعد...
-
خاک !
شنبه 15 اسفندماه سال 1383 06:38
وقتی نهالهای رسته از سرما بر ویرانیام گریستند اشکهایم در ترکهای خاک تفتیده گم شدند وقتی دردی کهنه در پیکرم پیچید خاک، - چه بیریا - بر سراپایم بوسه زد و آن زمان ترحمی سرد بر پاهای خستهام نشست و گفت: « برخیز محمد » آرام گرفتم و بر پاهایش اشکی و شعری هدیه کردم تا بعد...
-
طلوع یک آدم !
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1383 05:15
وقتی سکوت بیانتهایت از جاده های خاکی فرا میرسد فریادهایم به آهنگی دلنشین میمانند وقتی سرمای جانت با صدای قشنگت میآید هرم رسوای تنم مزهی سرما را میچشد وقتی ازدحام آدمها هم تنهاییام را نمیشکند یاد نگاههای عطشناکت مرا فرا میگیرد * * * * * وای که این شبها چه بزمهایی با حضور یاد تو دارم و با طلوع خورشید . . . ....
-
مسیحی دیگر !
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1383 16:41
مسیحی دیگر یهودایی دیگر صلیبی از جنس نی شهادتی شگرف و پایکوبی نادانان ****** مریمی دیگر سوگوار در سوگ حسین نه سوگوار در سوگ مسیح و یک بار دیگر برگ سرخی بر تاریخ شاهدان عشق و عدالت و آزادی تا بعد...
-
فنای هستی!
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1383 11:55
یکی از دانشجوهام یه وبلاگ زده که شعرای قشنگشو بذاره اونجا. اگه دوست دارین برین و نظر بدین. خوشحال میشه. http://www.fanayehasti.persianblog.com تا بعد...
-
تولد ریحانه !
شنبه 17 بهمنماه سال 1383 02:15
ریحانهی زیبا رسید از سرزمین لالهها فصل زمستان سرزده گل از میان شاخهها صد مژده رو سوی سعید با بارش باران مهر لبهای ما خواند دعا بر آستان کبریا تا بعد...
-
غزلی از شکسپیر
جمعه 9 بهمنماه سال 1383 09:04
همانطور که امواج دریا به سمت ریگهای ساحل روانهاند دقایق عمر ما همچنان با شتاب رو به پایانش میروند و هر کدام جای خود را با آن که جلوتر میرود عوض میکنند و همه با رنج و تلاش پی در پی به جلو میروند تولد وقتی به دریای بیکرانهی روشنایی قدم مینهد دست و پای خود را به بلوغ میکشاند و با بلوغ به اوج میرسد کسوف و...
-
وای...
پنجشنبه 1 بهمنماه سال 1383 02:17
لبهایم در حسرت دست مهربانت سوختند و انگشتانم در آرزوی نوازش گلبرگهایت ملامتم کردند وای که اگر نوازشی عاشقانه جدایمان کند انگشتانم را قطع خواهم کرد وای که اگر بوسههایم هجرانهای سرد را تکرار کند لبهایم را خواهم سوخت وای که اگر کلامم تو را به جدایی ترغیب کند زبانم را خواهم برید وای که اگر شعرهایم تو را از من بگیرد قلمم...
-
Three Root Words
پنجشنبه 24 دیماه سال 1383 04:49
داشتم وبگردی میکردم، به طور اتفاقی شاعری به اسم Alan Harris توجهم و جلب کرد. یکی از شعراشو براتون میارم: Three Root Words When all the words are done and all the gestures and looks I love you When all the miles are traveled and all the roadblocks passed I love you When all the arguments are over and the smile comes...
-
باز هم !
شنبه 19 دیماه سال 1383 07:51
در خلوتگاه وصل دستهای پریوارت را با انگشتان تکیدهام رنجاندم ولی دیدم که انگشتانت بر این ریسمان رهایی چنگ میزنند. ***** دوباره چشمهایت فریادی از نیاز بود و لبهایت چه مغرورانه سکوت پیشه کردند ولی در زیر باران بوسههایم لبهایت هم به آرامشی وهم انگیز تن دادند. ***** وقتی دستهای نوازشگرت پیشانیام را مینواخت اشکهایم در...
-
دریغ !
یکشنبه 13 دیماه سال 1383 17:09
تو که خوب میدونی وقتی مهربونی حتی پرنده های مهاجرم کوچ نمیکنن دیگه چشمای دریا از بارون خیس نمیشه ابرایی که تو چشما خونه کردن گریه نمیکنن هیچ فرهادی بالای کوه نمی ره هیچ عاشقی مجنون نمیشه پس چرا مهربونی تو دریغ میکنی؟ آخه چرا؟ تا بعد...
-
کریسمس !
شنبه 5 دیماه سال 1383 06:01
چه زیبا میبخشد، چون خدایش چه مهربان میاندیشد، چون فرشتگان چه فروتن سخن میگوید، چون مادرش و چه بردبار صلیب خویش بر دوش میکشد و چه آرام شهید میشود چرا که اوست یاریگر همارهی عشق تا بعد...
-
یلدا !
سهشنبه 1 دیماه سال 1383 01:41
چقدر بلندی یلدا به بلندی زلف دلدار چقدر سیاه به سیاهی چشمان یار چقدر صمیمی به صمیمیت وصل چقدر سرد یه سردی هجران چقدر زیبا به زیبایی قامت معشوق چقدر زلال به زلالی اشکهای عاشق چقدر مهربان به مهربانی بوسههای عاشقانه چقدر عاشق مثل فرهاد چقدر معشوق مثل شیرین چقدر دوست داشتنی مثل دریا تا بعد...
-
شبهای دریایی !
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1383 01:44
باز بیدارم با ظاهری آرام و سینهای مواج باز میگریم بی صدا بی هقهق شب همنشین دیرینم چقدر صبورانه مینگرد نه نصیحتی نه سرزنشی که میداند بی اثر است شب می داند اشکهایم همیشگی است شب می داند نجواهای حزینم از دهلیز قلبم میآیند او مرا دوست دارد و من او را که یار خستگیناپذیر شب نشینان و شبگردهای عاشق است. تا بعد...
-
تطاول !
دوشنبه 16 آذرماه سال 1383 07:51
بهت گفته بودم که نذار فاصله دیدنمون اینقدر طولانی بشه. برات گفتم که حافظ میگه: این تطاول که کشید از سر هجران بلبل تا سراپردهی گل نعره زنان خواهد شد اون روز که بعد از مدتها همدیگر و دیدیم، دیدی اشکامون بند نمیاومد. دیدی گریه های مردونم چقدر غرورم و به بازی گرفته بود. حالا دیگه نذار بقیهشو بگم... تا بعد...
-
دعوت !
دوشنبه 9 آذرماه سال 1383 06:06
نازنینم آنطور که هستم پذیرایم باش نه آنطور که میخواهی که حوضچهی اکنون تو را به عشقی راستین دعوت می کند و دریا در تلاطم بودنش چقدر شاعرانه همهی آبیاش را - بی چشمداشت- نثارت میکند به این امید که در خاطرهاش جاودان بمانی. تا بعد...
-
آرزو !
دوشنبه 2 آذرماه سال 1383 04:04
از آتش جدایی میسوزم چون هیزمهای خیس درونم ترک خورده است چون زمینهای تفتیدهی بیابان همهی هستیام یک خواهش است یک آرزو که در چشمانم بنگرد و نجواگرانه بگوید «دوستت دارم» تا بعد...
-
فطر !
یکشنبه 24 آبانماه سال 1383 08:50
تا بعد...
-
دعای دریایی !
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1383 15:53
خدایا یاسمینم از تو خواهم نگار دل نشینم از تو خواهم دلم صد پاره گشت از هجر رویش وصال نازنینم از تو خواهم تا بعد...
-
نسیم پاییز !
شنبه 16 آبانماه سال 1383 02:22
هنگامهی اسارت در چنگال آتش درون نسیمی از اعماق پاییز نجوا کرد آوایی از فراسوی زمان از سرزمین تاریخ همراه با سکوتی موزون که سقوط رقصآلود برگهای رنگین را تداعی میکرد به دیار دریاییام خوش آمدی نسیم پاییز تا آوای قشنگت همواره و پایا و با آمدن هر پاییز نوید بخش آرامش دریا باشد . و باز تعبیری نوین از عشق دوستی رازداری...
-
زندان !
شنبه 9 آبانماه سال 1383 07:46
در تنگنای بودن نفسها چه بیچارهاند شبها چه بلند و روزها سرگشتگی را تکرار میکنند نمیدانم از کدام خرابه میآیم که کاهگلهای رسوایی تمامی تنم را آلوده است در این زندان شهر که دیوارهایش از جنس هواست حیرانی موهبتی است و محبت واژهای است که با آن افسانه میسازند تا بعد...